سلام عید رو به همتون پیشاپیش تبریک می گم ایشالله عیدی پر برکت و شادی داشته باشید(والبته بدون غم ).هووووووووووی چتونه شاد باشید عیده ها بخندید زندگی ادامه داره (اصولا شیرینه هم هست مثل عسل اما بعضی موقع هام تو عسلمون ناخالضی تلخی پیدا می شه . مرسی همتونو دوست دارم عیدتون هم مبارک باشه.
ميگن سه موقع دعا برآورده ميشه:
تنهایی سکوت من ودل معشوقه ای پیدا کرده ام به نام روزگار...!!! این روزها سخت در آغوش خویش مرا به بازی گرفته است...!!!
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود، حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند، او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است، کبری تصمیم داشت که حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پترس چت می کرد پترس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت می کند. روزی پترس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت که با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد ریز علی چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد کبری و مسافران قطار مردند اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود الآن چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد او اصلا پول ندارد که شکم مهمان ها را سیر کند او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغ گو به او گوشت خر فروخت اما او از چوپان دروغ گو هم گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغ گو دارد، به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.
کسی تو رو دوست داره نمی فهمی
تو کسی رو دوست داری نمی فهمه
وقتیم که هر دو همو دوست دارین نمی فهمن...
اکنون...!
گذشته مرده است و آینده نیز نامعلوم!
زندگی در اکنون جاریست...همین لحظه را دریاب... اگر آینده ای باشد با زیستن در همین جا و همین لحظه ساخته خواهد شد. برای امروز زندگی کن...پر از شهامت... خالی از هر قضاوت..عادت و حماقت...... شاید فردایی نباشد! ******* سال نو مبارک امیدوارم توسال نو دلاتون هم خونه تکونی کرده باشین و سالی بدون غم و حسرت و پراز شادی رو برای خودتون بسازین آرزومنده آرزوهاتون
توي يه قايق كوچك يه دختر پسر بودند كه عاشقانه همديگه وقايقشونو دوست داشتند.اونها با قايق از مردابها رودها و رودخونه هاي زيادي گذشته بودند و سختي هاي زيادي رو پشت سر گذاشته بودند و حالا به در يا رسيده بودند. تو قايق دختر و پسر احساس خوشبختي مي كردند هر وقت پسر خسته ميشد دختر پارو ميزد و هر وقت دختر خسته ميشد پسر پارو ميزد اونها از اين همه خوشبختي شاد بودند ولي............... ولي يه روز قايق سوراخ شد. دخترك ترسيد. پسر كه ديد دختر ترسيده دستهاي دخترك رو گرفت و گفت نترس عزيزم الان درستش ميكنم.ولي دخترك خيلي ترسيده بود و حرفها و دلداريهاي پسر اثري نداشت پسر تموم تلاششو كرد تا دخترك رو اروم كنه ولي نتونست پسر يواش يواش داشت ميفهميد كه دخترك موندني نيست. تو همين موقع يه كشتي بزرگ و زيبا به قايق نزديك شد دخترك از كشتي كمك خواست پسرك با تمام وجود از دخترك خواست تا تو قايق بمونه ولي دخترك تصميم خودش رو گرفته بود و خواهشها و التماسهاي پسر رو نمي شنيد در اخر هم دختر سوار كشتي شد و رفت. بعد از رفتن دختر پسر رفت و يه گوشه قايق نشست وهيچ كاري هم براي بستن سوراخ قايق نكرد پسر قايق رو بدون دخترك نمي خواست. پس از مدتي آبي كه از اسوراخ وارد قايق ميشد تمام قايق رو پر كرد وقايق رو با پسرك غرق كرد.
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد : سارا... دخترک خودش رو جمع و جور کرد،سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انظباطش باهاش صحبت کنم! دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد ...بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم ...مادرم مریضه...اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ...اونوقت...اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...اونوقت قول میدم مشقامو... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
ادمك اخر دنياست بخند
باد درخت خاطراتم را می لرزاند و من٬! خیره کنان فقط می نگرم. از میان تک تک این برگها انگار خاطرات شیرینم به زردی رفته و کم کم سست شده اند. خاطرات تلخ گویا سبزی و طراوت خود را حفظ کرده اند. یک به یک برگهای زرد با وزش باد به زیر پای می افتند. با عبور هر رهگذر از خاطرات زیبای من فقط خش خش به جای می ماند. فقط می نگرم و حسرت روزها در دلم می ماند. چه زود گذشت خاطرات خوب.
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون توجهی به این مساله نمی کرد.آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست.من جزومو بهش دادم.بهم گفت "متشکرم". میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم. تلفن زنگ زد.خودش بود.گریه می کرد.دوست پسرش قلبش رو شکسته بود.نمی خواست تنها باشه.از من خواست که برم پیشش.من هم این کار و کردم.وقتی کنارش نشسته بودم تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود.آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.بعد از دو ساعت دیدن فیلم و خوردن سه بسته چیپس خواست بره که بخوابه.به من نگاه کرد و گفت "متشکرم". میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم. روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد.گفت:قرارم بهم خورده،اون نمی خواد با من بیاد.من برای مراسم با کسی قرار نداشتم.ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم اگه زمانی برای رفتن به جشن هیچ کدوممون همراه نداشتیم با هم دیگه باشیم درست مثل یه "خواهر و برادر".ما هم با هم به جشن رفتیم.من پشت سر اون کنار در خروجی ایستاده بودم.تمام هوش و حواسم به اون چشمان همچون کریستالیش بود.آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم.به من گفت:"متشکرم.شب خیلی خوبی داشتیم". میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.یک سال گذشت...بدون این که بتونم حرف دلم رو بزنم.روز فارغ التحصیلی فرا رسید.روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها شده بود اما اون به من توجهی نمی کرد.می خواستم عشقش متعلق به من باشه.با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی با گریه کنار من اومد و آروم گفت تو بهترین "داداش" دنیا هستی.متشکرم. میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم. اون دختره حالا داره ازدواج می کنه.من روی صندلی نشستم.صندلیه ساق دوش توی کلیسا."بله"رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.با مرد دیگه ای ازدواج کرد.من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه اما اون این طوری فکر نمی کرد.اما قبل از این که از کلیسا بره رو به من کرد و گفت:تو اومدی."متشکرم". میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم. سال های خیلی زیادی گذشت.به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو "داداشی" خودش می دونست توش خوابیده.فقط دوستان دوران تحصیلیش دور تابوت هستن.یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه.این چیزیست که او در دوران تحصیلیش نوشته بود: "تمام توجهم به اون بود، آرزو می کردم که عشقش برای من باشه اما اون توجهی به این موضوع نداشت.می خواستم بهش بگم.می خواستم بدونه.نمی خوام فقط برام یه "داداشی" باشه.همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره...من عاشقش هستم.اما من خجالتیم...نمیدونم...
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:” قیمتت چنده خوشگله؟”
|
About![]()
سلام ای رهگذران عاشق ................ خوش اومدین قدم رنجه فرمودیدا رو تخم چشم ما گذاشتید.......... هزاران تشکر .............. هزاران عشق فدای یک تار موی شما............... فقط محض اطلاع من ادم شادی هستم که اینجور مطالب رو خیلی دوس دارم مث شما (البته منظورم اینه که شما رو به اندازه ی مطالب دوس دارم .......... راستی من عاشق ماشق هم نیستم........مرسی دوستون دارم........
Home
|
| |
نام : | |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 25221
تعداد مطالب : 42
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1
Alternative content