تنهایی

http://s3.picofile.com/file/7405122147/Love_117_.jpg

+نوشته شده در چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت19:6توسط takstar | |

خدایــــــــــــا التمـــــــــــاست مــــــی کنـــــــــم
همــــــه دنیــــــــــایـــــــت ارزانــــــــــیِ دیگــــــــــــران !
ولــــــــــــــــی ;
...
آنــکـــــــــــه دنـیــــــــــایِ من اســــــــــت
... مـــــــــــــــــــــالِ دیــگـــــــــــری نبــــــــــاشـــد

+نوشته شده در سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:13توسط takstar | |

فاصله را هر کسی می تواند لمس کند؛

 
مهم این است که ما از این فاصله همدیگر را
 
لمس می کنیم...

+نوشته شده در سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:12توسط takstar | |

 دوست داشتن....

 صدای چرخاندن کلید است در قفل...

 عشق

 باز نشدن آن...

 اما کاری که ما بلدیم....

 باز کردن در است....

                              با لگد....!!!

+نوشته شده در سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:12توسط takstar | |

ازاردهنده ترین سکوت، وقتی است که دروغ می گوئی و مخاطبت در سکوتی سنگین فقط نگاهت می کند...

+نوشته شده در سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:9توسط takstar | |

 خدایا ....

 من پر از توام....

 اینان به تهی دستیم نگاه می کنند....

 و می گویند هیچ نداری...

 نمی بینند که من

                                  تو را دارم.......

+نوشته شده در دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:45توسط takstar | |

 خدایا :

 

دستم را بگیر


ولی نه...


مگر نه اینکه تو خدایی؟!


دست برای انسانهاست که مادی هستند...


تو قلبم را بگیر در دستانت تا آرامش یابم!

 

 

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:38توسط takstar | |

خدایا، چون ماهیان که از عمق و وسعت دریا بی خبرند،

 

عظمت عشق تو را نمی شناسم.


فقط میدانم که معبود این دل خسته هستی


و اگر دیده از من برگیری خواهم مرد

+نوشته شده در دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:31توسط takstar | |

به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاش
ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره

**
به سلامتی مداد پاککن که خودشو به خاطر اشتباهات دیگران کوچیک می کنه

**
به سلامتی دلی که هزار بار شکست ولی
هنوزم شکستن بلد نیس

***
به سلامتی اونایی که تو اوج سختیها بجای اینکه ترکمون کنن
درکمون می کنن

**
به سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش می کنن
ولی معلوم نیس خودشون کجا درد دل می کنن

+نوشته شده در یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:36توسط takstar | |

گاهی باید احساس نکنی ، تا احساست کنند !
گاهی باید کسی باشی که نیستی ، تا کسی که بودی باشی !
گاهی باید چشم ها را ببندی ، تا تو را ببینند !
گاهی باید خوابید ، تا شاید بیدارت کنند !
گاهی باید رفت ، تا بودنت احساس شود !

+نوشته شده در یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:33توسط takstar | |

ﺣــﻮﺍﺳﻤــﻮﻥ ﺑــﺎﺷـﻪ...
ﺩﻝ ﺁﺩﻣﺎ ﺷﯿﺸـﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ،
ﻫــــــﺎ ﮐﻨﯿﻢ!!...
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕـــﺸﺖ ﻗـــ♥ ـﻠﺐ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻭ
ﻭﺍﯾﺴﯿﻢ ﺁﺏ ﺷـــﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﺎﺷــــﺎ
ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﮐﯿـــــﻒ ﮐﻨﯿﻢ!!...
ﺭﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﻧـــﺎﺯﮎv ﺩﻝ ﺁﺩﻣـــﺎ، ﺍﮔـــﻪ
ﻗﻠﺒــــــ♥ ـــﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ!!...
ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﭘـــــــﺎﺵ
ﻭﺍﯾﺴــــﺘﯽ!!..

+نوشته شده در یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:31توسط takstar | |

شب تو اتاق تو تاریکی منتظر روشن شدن چراغ گوشیت باشی ...

یهو چراغش روشن شه ... قلبت بتپه ....

تاپ ...

... تاپ ...

تاپ...

میری برش میداری ...



یعنی اونه ؟؟

رو صفحه میبینی ...

قلبت میشکنه ...

Battery Low ...

وقتی کسی نباشه قلبت رو شارژ کنه ...

چه فرقی میکنه ...

گوشیت خاموش میشه ...

آروم رو تختت کز میکنی ...

وتا خود صبح به خودتو بدبختیهات بد بیراه میگی ...!!!

آره اینجوریه!!!!!!!!!

+نوشته شده در یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:27توسط takstar | |

سلام عید رو به همتون پیشاپیش تبریک می گم ایشالله عیدی پر برکت و شادی داشته باشید(والبته بدون غم ).هووووووووووی چتونه شاد باشید عیده ها بخندید زندگی ادامه داره (اصولا شیرینه هم هست مثل عسل اما بعضی موقع هام تو عسلمون ناخالضی تلخی پیدا می شه . مرسی همتونو دوست دارم  عیدتون هم مبارک باشه.

+نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:19توسط takstar | |

ميگن سه موقع دعا برآورده ميشه:
يک
ميگن سه موقع دعا برآورده ميشه:
يکي وقت غروب


يکي زير بارون


يکيم وقتي دلي ميشکنه


من وقت غروب زير بارون با دلي شکسته دعا کردم خدايا هيچ دلي نشکنه...

ي وقت غروب


يکي زير بارون


يکيم وقتي دلي ميشکنه


من وقت غروب زير بارون با دلي شکسته دعا کردم خدايا هيچ دلي نشکنه...

+نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت11:58توسط takstar | |

تنهایی

              سکوت 

                  من ودل

معشوقه ای پیدا کرده ام به نام روزگار...!!!

این روزها سخت در آغوش خویش مرا به بازی گرفته است...!!!

+نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت11:57توسط takstar | |

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود، حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند، او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است، کبری تصمیم داشت که حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پترس چت می کرد پترس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت می کند. روزی پترس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت که با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد ریز علی چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد کبری و مسافران قطار مردند اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود الآن چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد او اصلا پول ندارد که شکم مهمان ها را سیر کند او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغ گو به او گوشت خر فروخت اما او از چوپان دروغ گو هم گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغ گو دارد، به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

 

+نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت11:54توسط takstar | |

کسی تو رو دوست داره نمی فهمی

 

تو کسی رو دوست داری نمی فهمه

 

وقتیم که هر دو همو دوست دارین نمی فهمن...

+نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت11:35توسط takstar | |

اکنون...!
گذشته مرده است و آینده نیز نامعلوم!

زندگی در اکنون جاریست...همین لحظه را دریاب...

اگر آینده ای باشد با زیستن در همین جا و همین لحظه ساخته خواهد شد.

برای امروز زندگی کن...پر از شهامت... خالی از هر قضاوت..عادت و حماقت......

شاید فردایی نباشد!

*******

سال نو مبارک امیدوارم توسال نو دلاتون هم خونه تکونی کرده باشین و سالی بدون غم و حسرت و پراز شادی رو برای خودتون بسازین

آرزومنده آرزوهاتون

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:57توسط takstar | |

توي يه قايق كوچك يه دختر پسر بودند كه عاشقانه همديگه وقايقشونو دوست داشتند.اونها با قايق از مردابها رودها و رودخونه هاي زيادي گذشته بودند و سختي هاي زيادي رو پشت سر گذاشته بودند و حالا به در يا رسيده بودند.

تو قايق دختر و  پسر احساس خوشبختي مي كردند هر وقت پسر خسته ميشد دختر پارو ميزد و هر وقت دختر خسته ميشد پسر پارو ميزد اونها از اين همه خوشبختي شاد بودند ولي...............

ولي يه روز قايق سوراخ شد. دخترك ترسيد. پسر كه ديد دختر ترسيده دستهاي دخترك رو گرفت و گفت نترس عزيزم الان درستش ميكنم.ولي دخترك خيلي ترسيده بود و حرفها و دلداريهاي پسر اثري نداشت پسر تموم تلاششو كرد تا دخترك رو اروم كنه ولي نتونست پسر يواش يواش داشت ميفهميد كه دخترك موندني نيست.

تو همين موقع يه كشتي بزرگ و زيبا به قايق نزديك شد دخترك از كشتي كمك خواست پسرك با تمام وجود از دخترك خواست تا تو قايق بمونه ولي دخترك تصميم خودش رو گرفته بود و خواهشها و التماسهاي پسر رو نمي شنيد در اخر هم دختر سوار كشتي شد و رفت.

بعد از رفتن دختر پسر رفت و يه گوشه قايق نشست وهيچ كاري هم براي بستن سوراخ قايق نكرد پسر قايق رو بدون دخترك نمي خواست.

پس از مدتي آبي كه از اسوراخ وارد قايق ميشد تمام قايق رو پر كرد وقايق رو با پسرك غرق كرد.

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:47توسط takstar | |

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد : سارا...

دخترک خودش رو جمع و جور کرد،سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد :

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انظباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد ...بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم ...مادرم مریضه...اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ...اونوقت...اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...اونوقت قول میدم مشقامو...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...

دخترک.........................

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:33توسط takstar | |

ادمك اخر دنياست بخند


ادمك مرگ همين جاست بخند


دست خطي كه تو را عاشق كرد


شوخيه كاغذيه ماست بخند


ادمك خر نشوي گريه كني


كل دنيا يه سراب بخند



ان خدايي كه بزرگش خواندي


به خدا مثله تو تنهاست بخند

 

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:18توسط takstar | |

باد درخت خاطراتم را می لرزاند و من٬!

خیره  کنان فقط می نگرم.

از میان تک تک این برگها انگار خاطرات شیرینم به زردی رفته

و کم کم سست شده اند.

خاطرات تلخ گویا سبزی و طراوت خود را حفظ کرده اند.

یک به یک برگهای زرد با وزش باد به زیر پای می افتند.

با عبور هر رهگذر از خاطرات زیبای من فقط خش خش به جای می ماند.

فقط می نگرم و حسرت روزها در دلم می ماند.

چه زود گذشت خاطرات خوب.

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:14توسط takstar | |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون توجهی به این مساله نمی کرد.آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست.من جزومو بهش دادم.بهم گفت "متشکرم".

میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.

تلفن زنگ زد.خودش بود.گریه می کرد.دوست پسرش قلبش رو شکسته بود.نمی خواست تنها باشه.از من خواست که برم پیشش.من هم این کار و کردم.وقتی کنارش نشسته بودم تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود.آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.بعد از دو ساعت دیدن فیلم و خوردن سه بسته چیپس خواست بره که بخوابه.به من نگاه کرد و گفت "متشکرم".

میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد.گفت:قرارم بهم خورده،اون نمی خواد با من بیاد.من برای مراسم با کسی قرار نداشتم.ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم اگه زمانی برای رفتن به جشن هیچ کدوممون همراه نداشتیم با هم دیگه باشیم درست مثل یه "خواهر و برادر".ما هم با هم به جشن رفتیم.من پشت سر اون کنار در خروجی ایستاده بودم.تمام هوش و حواسم به اون چشمان همچون کریستالیش بود.آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم.به من گفت:"متشکرم.شب خیلی خوبی داشتیم".

میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.

یک سال گذشت...بدون این که بتونم حرف دلم رو بزنم.روز فارغ التحصیلی فرا رسید.روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها شده بود اما اون به من توجهی نمی کرد.می خواستم عشقش متعلق به من باشه.با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی با گریه کنار من اومد و آروم گفت تو بهترین "داداش" دنیا هستی.متشکرم.

میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.

اون دختره حالا داره ازدواج می کنه.من روی صندلی نشستم.صندلیه ساق دوش توی کلیسا."بله"رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.با مرد دیگه ای ازدواج کرد.من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه اما اون این طوری فکر نمی کرد.اما قبل از این که از کلیسا بره رو به من کرد و گفت:تو اومدی."متشکرم".

میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.

سال های خیلی زیادی گذشت.به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو "داداشی" خودش می دونست توش خوابیده.فقط دوستان دوران تحصیلیش دور تابوت هستن.یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه.این چیزیست که او در دوران تحصیلیش نوشته بود:

"تمام توجهم به اون بود، آرزو می کردم که عشقش برای من باشه اما اون توجهی به این موضوع نداشت.می خواستم بهش بگم.می خواستم بدونه.نمی خوام فقط برام یه "داداشی" باشه.همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره...من عاشقش هستم.اما من خجالتیم...نمیدونم...

 

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:17توسط takstar | |

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:” قیمتت چنده خوشگله؟”
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:” برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!“

 

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود

 

زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من

 

در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی:”زهرمار!“

 

در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطرحضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم

 

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی

 

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

 

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام

 

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

 

من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

 

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:6توسط takstar | |

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تورا میبوسند... طناب دار تورا میبافند...

مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت میکنند...

در این شهر هرچه تنها تر باشی پیروز تری...

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت9:47توسط takstar | |

ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﺸـﻢ ﻫﺎﯾـﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸـﺖ ﺑﮕﯿـﺮﻡ ...
ﺩﯾﺪﻡ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﺳﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ !

+نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت21:51توسط takstar | |

خسته ام
      من خسته ام ، خسته 
      خسته و سرگردان ، تنها و بي كس
      گوشه اتاق تاريكم نشسته ام ،
      مثل هرشب تنها همدمم را در آغوش كشيده ام .
      او كيست ؟
     .... دو زانویم  
      آری من دو زانوی خويش را در آغوش كشيده ام و او را ميفشارم 
      تا حس سفر در دلم هميشه تازه بماند .
      آری دو زانویم هميشه مرا در يافتن عشق و حقيقت همراهی كردند  
      اما هيچگاه آن را نيافتم .
      درها همه بسته بودند 
      .......قلبها يخ زده و توخالی
     ..... حال می خواهم بگريم .... فرياد بزنم ..... ناگفته ها را بازگو كنم 
      اما برای كه ؟ اما برای چه؟
     ..... جز اين دو زانوی من چه كسی است تا مرا دريابد 
      چه كسي است تا من بتوانم 
      .....با او از عشق و دوست داشتن بگويم 
    .....  آری به راستي كه هيچ كس نيست  
      هست؟

 


     ....  من تنها هستم ، تنهای تنها  
      شايد فقط تنهايی مرا بفهمد .... شايد تنهايی بتواند
      داغ تنهايی را در من آرام كند
      اين دو زانوی من،
      كه هرگز مرا تنها نگذاشتند ،
      اكنون خسته اند ، حس رفتن ندارند  
     .... مي خواهند در آغوش من بمانند 
     ..... تنهايی تنها كسی بود كه من می توانستم برای او آرام آرام اشك بريزم  
      وآنگاه
      آرام و بی صدا زانوهايم در آغوش من به خواب مي رفتند
      و من در آغوش سرد تنهايی.
      تنهايي با همه رفافتش،
      تك تك روياهای مرا سوزاند،
     ..... رويای عشق را .... رويای فردا را 
      اكنون من تنها هستم

+نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:57توسط takstar | |

تنهایی" را ...


فقط

در شلوغی میشه حس کرد ...!

+نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:19توسط takstar | |

❦❧خودت را در آغوش بگیر و بخــــــــواب !

هیچ کس آشفتگی ات را شانـــــه نخواهد زد !

این جمع پر از تنــــهاییست…

+نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:اما,به,هر,حال,زندگی,ادامه,داره,و,زیباست,من,زندگی,رو,دوست,دارم,,ساعت10:9توسط takstar | |

لباسهايم که تنگ می شد،می بخشيدم به اين وآن

  حالا دلتنگی ام را چه کسی ميخواهد؟؟؟!!!

 

+نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:2توسط takstar | |

دلم آغوشی را میخواهد ...

که نه زن باشد ...

نه مرد ...

خدایا زمین نمیایی ؟

+نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت9:57توسط takstar | |

پاک ترین هوای دنیا هوایی است که در وجود ماست !

چرا که هر لحظه دلمان هوای هم را میکند . . .

+نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:2توسط takstar | |

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت15:9توسط takstar | |

در روزگارى كه بستنى با شكلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و
 
پشت میزى نشست. خدمتكار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. پسر پرسید: بستنى با شكلات چند
 
است؟ خدمتكار گفت: ۵٠ سنت پسرك پسر كوچك دستش را در جیبش كرد ، تمام پول خردهایش را در
 
آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟ خدمتكار با توجه به این كه تمام میزها پر شده بود و
 
 عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت پسر
 
دوباره سكه‌هایش را شمرد و گفت: براى من یك بستنى بیاورید. خدمتكار یك بستنى آورد و صورت‌حساب
 
 را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام كرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به
 
صندوق‌دار پرداخت كرد و رفت. هنگامى كه خدمتكار براى تمیز كردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه
 
روى میز در كنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود
 

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت15:8توسط takstar | |

نتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

 
در چشمانت خیره شوم...دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم
 
منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم
 
سر رو شونه هایت بگذارم....

 

 

از عشق تو.....از داشتن تو...اشک شوق ریزم

 
منتظر لحظه ی مقدس که تو را در آغوش بگیرم
 
بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم
 
وبا تمام وجود قلبم وعشقم را به تو هدیه کنم
 
اری من تورا دوست دارم
 
وعاشقانه تو را می ستایم


+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت15:5توسط takstar | |

به من مجوز چاپ نمیدهند !

 

 

 


میگویند :

 

 

 


داستانی که نوشته ای قابل باور نیست ...

 

 

 


اما من فقط خاطراتم را نوشته بودم !

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت15:0توسط takstar | |

باید باور کنیم
تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می‌شوی...
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!

دیر آمدن!

 

 

چارلز بوکفسکی

غروب ساعت غمگینی است
نمی‌تواند حتا گلدانی را بیندازد
و غم کمی جابه‌جا شود.

 

در خانه نشسته‌ام
زانوهایم را در آغوش گرفته‌ام
تا تنهایی‌ام کمتر شود
تنهایی‌ام
کمد پر از لباس
اتاقی که درش قفل نمی‌شود
تنهایی‌ام حلزونی است
که خانه‌اش را با سنگ کُشته‌اند.

الهام اسلامی

 

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت14:28توسط takstar | |

تا حالا شده

ساعت ها زير دوش به كاشي هاي حموم خيره ميشي

غداتو سرد مي خوري

صبحانه رو شام ، ناهار و نصف شب

لباسات ديگه به تنت نمياد

همه چي رو قيچي مي زني
ساعت ها به يك آهنگ تكراري گوش مي كني و هيچ وقت

اونو حفظ نميشي

اين قدر علامت سوالاي تو فكرتو ميشمري

تا آخرش روبالش خيست خوابت ببره

تنهايي از تو آدمي ميسازه

كه ديگه شبيه آدم نيست

تنهايي

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت14:25توسط takstar | |

يه وقتايي که دلت گرفته ؛

بغض داري ،

آروم نيستي !

دلت براش تنگ شده ....

حوصله ي هيچكسو  نداري !

به ياد لحظه اي بيفت که :

اون همه ي بي قـراري هاي تو رو ديد؛

اما ....

چشمـاشو بست و رفت !!!

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت14:22توسط takstar | |

همیشه برایم سوال است :


اگر قرار بود روزی او را از دست بدهم،

 

 چرا خدا 
خواست که...

دوستش 
داشته باشم ؟؟؟؟؟؟
 
 

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت14:19توسط takstar | |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد